- يكشنبه ۲۲ اسفند ۹۵
ی روز مونده بود به ی ماهگیت رفتیم خونه خودمون پدر جون یعنی پدر بابایی
واست گوسفند قربونیکرد بردیمت تو حیاط توو بغلم بودی زیر پامون گوسفندو سر بردینو از روش رد شدیم اسپندم دود کردن واسمون 😍😎
دو سه روزی خونه بودیم خونه رو بهت نشون دادم اتاقتو نشون دادم توی تختت خوابوندمت
آخ که چقدر به اتاقت میومدی تو عروسک من 😍اصن اون اتاق تورو کم داشت تا تکمیل بشه 😊😍 الهی فدای خوابیدنت بشم من فرشته پاکو معصوم من
ماشاالله 😍
لاحول ولا قوه الا بالله😍
البته دوباره اومدیم خونه ی مادر جون تا چهل روزت بشه و حمومت کنیم و بعد برگردیم خونه خودمون 🤗 و زندگی سه نفرمون بطور رسمی شروع کنیم😊😚
به امید خدای مهربون 😍
- سه شنبه ۱۰ اسفند ۹۵

آخرین مطالب
آرشیو مطالب
-
تیر ۱۳۹۷ ( ۲ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۱ )
-
اسفند ۱۳۹۶ ( ۱ )
-
بهمن ۱۳۹۶ ( ۲ )
-
آذر ۱۳۹۶ ( ۱ )
-
آبان ۱۳۹۶ ( ۲ )
-
مهر ۱۳۹۶ ( ۳ )
-
شهریور ۱۳۹۶ ( ۱ )
-
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
-
تیر ۱۳۹۶ ( ۱ )
-
خرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۱ )
-
فروردين ۱۳۹۶ ( ۲ )
-
اسفند ۱۳۹۵ ( ۲ )
-
بهمن ۱۳۹۵ ( ۲ )
-
دی ۱۳۹۵ ( ۲ )
-
آذر ۱۳۹۵ ( ۲ )
-
آبان ۱۳۹۵ ( ۶ )
-
مهر ۱۳۹۵ ( ۴ )
-
شهریور ۱۳۹۵ ( ۶ )